کوچه تنهایی..
ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ
] [ 15:19 ] [ *..رضوانه..* ]
*;';پروازتاپروانگی;';*در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!! | ||
...Love is...
.. این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است؛
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب میکرد، خانههای ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند، این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگامساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده ! در یک قسمت تاریک بدون حرکت چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است! متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.. تو این مدت چکار میکرده؟ چگونه و چی میخورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه میکرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت چه عشقی !
چه عشق قشنگی! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم … ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟ نقاشی می کشم دنیای وارونه ام را ، از اینجا تا بی انتهایی تو رنگ در طرح بوسه ای بر باد درختی در آغوش خاک آسمانی بی ماه طبیعتی برهنه و من چشمانم حکایت ها دارد ... مرا چه به تنهایی و سکوت ؟ زندگی بایدکرد! ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯداستان عشق آدم
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی. خدا... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم. دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی. خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این آدم , آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا. نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.آدم دراز به دراز چشمش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجایش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که آها دیگه... بسه. آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد. بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون ...
ادامه مطلب
] [ 16:39 ] [ *..رضوانه..* ]
|
||
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |