داستان های کوتاه وآموزنده..
داستان
مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند !!!
قضاوت
شبی زنی در فرودگاه در انتظار پرواز هواپیما بود.در فروشگاه فرودگاه کتابی نظرش را جلب
کرد آن را به همراه یک بسته بیسکویت خرید و جایی برای نشستن پیدا کرد.
مجذوب کتاب شده بود که ناگهان متوجه مردی شد که به او نزدیک شد و در کنارش نشست.
سپس یک یا دو بیسکویت از بسته ای که آن وسط بود برداشت.زن سعی کرد از این جسارت
او چشم پوشی کندو به خواندن کتاب ادامه دادو گاهی بیسکویت می خورد و گاهی نیز به
ساعتش نگاه می کرد.
تعداد بیسکویت های زن هر لحظه کمتر و کمتر می شد و او هر لحظه عصبانی تر می شد. با
خود گفت:"اگر من آدم خوبی نبودم حتمِاً جواب این عمل زشتش را می دادم."با هر بیسکویت
که زن بر می داشت مرد نیز بیسکویت دیگری بر می داشت تا اینکه تنها یک بیسکویت باقی
مانده بود.
زن پیش خود فکر کرد که آن مرد چه کاری انجام خواهد داد.مرد با خنده ای که بر لب داشت
آخرین بیسکویت را بر داشت و دو نیم کرد.نیمی را تعارف کرد و نیمی را خورد.زن با خود فکر
کرد عجب مرد گستاخ و دیوانه ای است.چرا هیچ تشکری نمی کند.
وقتی زمان پرواز شد آهی کشید و برخاست.وسایلش را جمع کرد و به طرف درب خروجی
حرکت کرد.از نگاه کردن به آن دزد نمک نشناس نیز خودداری کرد.سوار هواپیما شد و
صندلی اش را پیدا کرد و شروع به خواندن کتابش کرد که تقریباًَ داشت تمام مي شد.
وقتي مجدداً بارهايش را ديد تعجب كرد.بسته بيسكويت داخل بارهايش بود.با تعجب
گفت:"بسته بيسكويت من اينجاست.پس آن بسته بيسكويت متعلق به آن مرد بود و او سعي
مي كرد آن را تقسيم كند!!!!
او با غم واندوه فهميد كه ديگر براي عذر خواهي دير شده است و دريافت كه خود او انسان
گستاخ و نمك نشناس و دزد اصلي بوده است.
کاش همه برادرا اینطوری بودن که...؟!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و
دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با
خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره
می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف
كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه
در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه
سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند ........
دانهداستان عجیب
یك مشت دانه گندم، توی پارچهای نمناك خیس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. كمی كه بالا آمدند، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه سكه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره هفتسین بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندمزارهای طلایی. آنها به پایان قصه فكر میكردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی كه آن را می چیند. نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم است.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستی دانههای گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد. رویای نان و گندم تكهتكه شد. و این آخر قصه بود.
دانهها دلخور بودند، از قصهای كه خدا برایشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: این قصهای نبود كه دوستش داشتیم، این قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روییدن. قصه سبزی، قصهای كه برای فهمیدنش عمری باید زیست.
قصه شما، قصه زندگی بود و كوتاهی اش، رسالتتان گفتن همین بود.
وزیرو ببین تورو خدا...؟!
شاه عباس از وزیر خود پرسید:
امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت:
الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت:
نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان میبایست به مکه میرفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم
نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش میپردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.
منبع : http://joke123.blogfa.com/
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ
نظرات شما عزیزان: