×بنامت×
بنامت
سالهاپیش از این
زیر یک سنگ گوشه از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پرزدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هرشب دعاکرد
از ته دل خداراصدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
وخدا تکه ای خاک برداشت
آسمان رادر آن کاشت
خاک را توی دست های خود ورز داد
روح خود رابه او قرض داد
خاک توی دست های خدا نور شد
پر گرفت از زمین دورشد...
راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات اینهمه از خدا دور هستم؟؟؟؟
ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ
نظرات شما عزیزان:
سلام
وب خوبی داری .به من هم سر بزن
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن . به امید دیدار
پاسخ:سلام برشما!
ممنون ازاینکه به وبم سرزدی باپیشنهادت موافقم
وب خوبی داری .به من هم سر بزن
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن . به امید دیدار